- بازدید : (6180)
هر روز وقتی برمی گشتیم، بطری آب من خالی بود؛ اما بطری مجید پازوکی پر بود. توی این حرارت آفتاب، لب به آب نمی زد. همیشه به دنبال یک جای خاص بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت_هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می کردیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب می گفت:«پیدا کردم. این همون بلدوزره.» یک خاکریز بود که جلوش سیم خادار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند و پشت سر آن ها چهارده شهید دیگر. مجید بعضی از آن ها را به اسم می شناخت. مخصوصاً آن ها که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه ی شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت:«بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!» ....مجید روضه خوان شده بود و....
شهید مجید پازوکی
منبع : سایت صبح
- زمان انتشار: سه شنبه 11 آذر 1393
-
نظرات()
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .